9ماه با هم بودن
یه حس مبهمی داره وقتی میفهمی قراره یکی به جمع خونوادتون
اضافه بشه با همه ی علاقه ای که برای دیدن عکس العمل بابایی
برای شنیدن این خبر داشتم نتونستم جلوی خودم بگیرم و تلفنی
بهش گفتم.تا دو سه ماه این راز با خودمون نگه داشتیم.
البته خاله سولی مستثنی بود،چون وقتی داشت خبر اومدن
علی بهم میداد منم بهش گفتم.هر دو تامون خیلی تعجب کردیم
چون قرار بود به فاصله ی یکهفته ازهمدیگه به دنیا بیاین.تو
این ٩ ماه خیلی سختی کشیدم اما تحمل اونا با وجود تو
راحت تر میشد.اصلا هیچ تصوری ازت نداشتم،فقط از خدا
سلامتیت میخواستم.زیبایی ظاهریت برام مهم نبود.از وقتی
روی تخت دراز میکشیدم تا وقتی که دکتر ابراز رضایت
میکرد صدبار میمردم و زنده میشدم.مخصوصا وقتی قرار
بود برای اولین بار صدای قلبت بشنوم که برام بهترین
آهنگ داشت.وقتی دکتر بهم گفت ٣یا٥مرداد بیا برای
عمل،بغض گلوم گرفت آخه دوست نداشتم از تو دلم
درت بیارن.خیلی به با هم بودنمون یا در واقع در هم
بودنموم عادت کرده بودم.عادت کرده بودم به لگدات،
سکسه هات،ترسیدنات،به دست و پاهای کوچولوت
که قلمبه میشدن و بهم فشار میاوردن.حتی الان که پیشم
خوابیدی و دارم صدای نفسات میشنوم گریم میگیره .
الاخره با بابایی تصمیم گرفتیم اول مردادی بشی تاتولدت
با تولد علی تو یه روز بشه.آخرین کاری که قبل به دنیا
اومدنت کردم اطو کردن لباسات بود اونم ساعت ٤صبح.
خلاصه با بابایی و مامان بزرگها راهی بیمارستان شدیم
و منتظر خاله اینا بودیم تا بیان و مراحل پذیرشو انجام بدیم
بعد خداحافظی با اطرافیان با خاله سولی رفتیم قسمتی که
قراربود آماده بشیم این باهم بودن خیلی کمکمون کرد تا
استرس نداشته باشیم ساعت ٨:٤٥صبح بردنم اتاق عمل
ََو ساعت ٩:١٥ صبح به دنیا اومدی.