رزارزا، تا این لحظه: 11 سال و 9 ماه و 6 روز سن داره

نفس مامان و بابایی

لحظه تولد

                  باورم نمیشد صدای جیغی که میشنوم    مال دخترمن باشه.وقتی پرستار آوردت  بالای سرم تا ببینمت ،نتونستم هیچ  حسی بهت داشته باشم.انگار نه انگار  که همونی باشی که هر روز قربون صدقت  میرفتم.اما وقتی برای اولین بار لبات غنچه کردی تا شیر بخوری اونم با چه ولعی اونوقت  بود که فهمیدم بعد از این لحظه لحظه ی  زندگیم به وجودت بستست.حتی تصور یه  لحظه بی تو بودن تنم میلرزونه.فرشته کوچولوی من تو با وزن ٣:٢٠٠و قد٥٠به دنیا  اومدی.تا چهل روزگیتم صورتت قرمز قرم...
17 بهمن 1391

9ماه با هم بودن

یه حس مبهمی داره وقتی میفهمی قراره یکی به جمع خونوادتون اضافه بشه با همه ی علاقه ای که برای دیدن عکس العمل بابایی  برای شنیدن این خبر داشتم نتونستم جلوی خودم بگیرم و تلفنی  بهش گفتم.تا دو سه ماه این راز با خودمون نگه داشتیم. البته خاله سولی مستثنی بود،چون وقتی داشت خبر اومدن علی بهم میداد منم بهش گفتم.هر دو تامون خیلی تعجب کردیم چون قرار بود به فاصله ی یکهفته ازهمدیگه به دنیا بیاین.تو این ٩ ماه خیلی سختی کشیدم اما تحمل اونا با وجود تو  راحت تر میشد.اصلا هیچ تصوری ازت نداشتم،فقط از خدا سلامتیت میخواستم.زیبایی ظاهریت برام مهم ن...
15 بهمن 1391
1